خاطرات داروخانه: دختر نیکوکار یک داروخانه دار
آفتاب سلامت: اوضاع اقتصادی خراب داروخانه از یک سو و عوامل طلبکاری که از هر طرف، دست در صندوق می بردند و بدون رحم و درنگ، مطالبات شان را نقدا برمی داشتند از سویی دیگر امانم را بریده بودند.
تازگی دختر احساساتی من هم هر روز در راه بازگشت از دانشگاه از جلوی پیرزنی عبور می کرد که آن جا جوراب می فروخت و از او و رهگذران دیگر التماس می کرد که به دختر دانشجوی مبتلا به سرطانش کمک کنند تا داروهای ضد سرطان نسخه شده اش را بخرد. این شده بود عامل هم ذات پنداری او و پهن کردن بساط غصه خوری به اتفاق مادرش.
ظاهرا چهره این زن سالخورده، دخترم را به یاد مادربزرگش (مادر همسرم) می انداخت. به همین خاطر بود که همسرم هم دو تا پایش را توی یک کفش کرده بود که باید وظیفه نیکوکارانه این ماه را به شاد کردن پیرزن جوراب فروش اختصاص دهیم.
سعی کردم اوضاع اقتصادی داروخانه را برای زن و بچه تشریح کنم که دو تایی با هم صداهای معترضانه ای تولید کردند که معنای آن این بود که حال مان از این صفحه گرامافون خش دار و گیر کرده مهوع شده است. دیدم وقتی زن و بچه داروخانه دار، حوصله ای برای شنیدن مشکلات اقتصادی داروخانه ندارند، چه انتظاری باید از مسئولین و متولیان داشته باشم؟
شاید باید خدا را شکر می کردم که گاه بعضی از مسئولین ساکت می نشستند و تا آخرین کلمه شکوه و شکایت هایم را گوش می کردند بی آن که صدایی از آنها در بیاید. با خودم گفتم :«حالا که تالان تالان است، صد تومن زیر پالان است.»
به دخترم ماموریت دادم تا در اولین فرصت، پیرزن جوراب فروش را با خود به داروخانه بیاورد تا پس از شنیدن مشکلش، در شورای دوستان نیکوکارم طرح موضوع کرده و با همیاری آنان باری از دوش وی برداریم.
به خاطر طلب هایم در حال دعوای تلفنی با بیمه «بزک نمیر بهار میاد» بودم که ناگهان دیدم دخترم دارد پیرزنی را کشان کشان به داخل داروخانه می آورد. آن جا بود که متوجه قدرت بدنی و بزرگ شدن دخترم شدم. واقعا زمان چه زود می گذرد. پیرزن جوراب فروش با بقچه جوراب هایش به داخل داروخانه کشانده شد. همسرم هم که تلفنی مطلع شده بود، با شوق فراوان به جمع متحیرین پیوست.
زن متکدی فکر کرده بود می خواهد راحت یک پول قلمبه از پدری پولدار بگیرد و برود ولی با دیدن داروخانه تا آخر داستان را پیش بینی کرده بود و برای ورود به داروخانه مقاومت می کرد.
ضرورتی نداشت تا برای باز کردن سر صحبت چیزی گفته شود چون پیرزن که ظاهرا چندین تیر و تخته اش هم کم بود شروع به برشمردن مخارج ترک پستش کرد. این که امکان دارد جای هم اکنون خالی اش را به متکدی دیگری کرایه دهند و رییسش بابت عدم حضورش، او را جریمه می کند و …خلاصه این که صورت حساب مفصلی برای من آماده شده بود. من هم گفتم باید این پول را جلوی پلیس به شما بپردازم که بعدا دبه نکنی. تا شماره گرفتم و گفتم سلام جناب سرهنگ انگار که به جن گفته باشی بسم الله ناگهان ناپدید شد. به دخترم که احساس تحمیق می کرد گفتم یکی از دوستان نیکوکارم از آزمایشگاه زنگ زده و گفته نتیجه آزمایش سرطان دختری فقیر مثبت شده و طفلکی با توجه به بنیه مالی خانواده اش قید معالجه را زده و خودش را برای مرگ آماده کرده است.
دخترک وصیت کرده پس انداز مختصری را که اندوخته، چند لانه چوبی برای گنجشک ها بسازند و از درختان حیاط دانشگاه شان بیاویزند. ما قرار است به جای کمک به آن دانشجوی خیالی به این دختر واقعی و نیازمند کمک کنیم.