پزشکی که ادراک باران را کالبد شکافی کرد
باز باران با ترانه شعری است که به وقت باران بر زبان سه نسل از ایرانیان جاری شده است.
پزشک و شاعر سرشناس ایرانی، مجدالدین میرفخرایی متخلص به گلچین گیلانی دی ماه ۱۲۸۸ در رشت در محله قدیمی سبز میدان به دنیا آمد. “باز باران با ترانه” از اشعار دلنشین و مشهور اوست که راه به کتب درسی کودکان چند نسل از ایرانیان گشود.
پدرش، سید مهدی مدتی فرماندار قم و سبزوار بود و مادرش رفعت السادات نام داشت. مجدالدین تحصیلات مقدماتی را در شهر رشت و دروس متوسطه را در تهران گذراند.
او در مدرسه های سیروس و دارالفنون مشغول ادامه تحصیل شد. میرفخرایی در دارالفنون شاگرد استادانی مانند عباس اقبال آشتیانی مورخ، ادیب و نویسنده و حسن وحید دستگردی شاعر و نویسنده بود.
گلچین از نوجوانی به شاعری پرداخت و به تدریج اشعارش مورد توجه قرار گرفت و برای اولین بار سال ۱۳۰۷ در مجلهٔ «ارمغان» و بعدها در مجلههای «روزگار نو»، «فروغ» و مجله سخن انتشار یافت.
سه مجموعهٔ شعری وی با نامهای، «گلی برای تو»؛ «مهر و کین»، و «نهفته» یا «نهضت»، سال ۱۹۴۸ م در لندن به چاپ رسید.
گلچین گیلانی در رشتهٔ فلسفه و علوم تربیتی مدرک لیسانس دریافت داشت. سپس در سال ۱۳۱۲ از طریق بندرانزلی به روسیه و اروپا رفت و چندی بعد در انگلیس در دانشگاه لندن به تحصیل رشته پزشکی مشغول شد و پس از آموختن پزشکی عمومی در تکمیل تحصیلات خود، دوره تخصصی بیماری های گرمسیری را با موفقیت طی کرد.
وی در حین آموختن رشته ی پزشکی بود که شعله های جنگ جهانی دوم ، اروپا را نیز دربر گرفت. میرفخرایی برخلاف بسیاری از دانشجویان ایرانی، در انگلستان جنگ زده ماند و با گویندگی در فیلم های خبری و اخبار و حتی رانندگی آمبولانس، شرایط دشوار ایام جنگ را تاب آورد و سرانجام در سال ۱۹۴۷ موفق به دریافت مدرک تخصصی پزشکی شد.
گلچین از سرایندگان شعر نو فارسی است و از آغاز شاعری با تخلص گلچین گیلانی خود را به جامعه ادبیات دوست ایران شناساند.
گلچین با آرتور جی آربری Arthur John Arberry، ایران شناس سرشناس انگلیسی که استاد زبان فارسی نیز بود، دوستی صمیمانه ای داشت. آرتور جی آربری شعرهای گلچین را به انگلیسی برگردانده و شرح هایی درباره ی آن ها نوشته است.
بخشی از مطلبی انتشار یافته در بی بی سی “…. بیمار درمانده نصیحت خیرخواهان را گوش می کرد و پا می شد، می رفت لندن. پیش از حرکت از همان خیرخواهان اسم و نشانی چند متخصّص را می گرفت، یا می آمد لندن و یکراست می رفت به کنسولگری ایران، پیش دکتر مجدالدّین میرفخرایی، پزشک سفارت، یعنی همان گلچین گیلانی، شاعر معروف و گویندۀ شعر «باز باران با ترانه/ می خورد بر بام خانه».
دکتر میرفخرایی هم اسم و نشانی یک متخصّص یا یک درمانگاه خصوصی در«هارلی استریت»، راستۀ پزشکان، را به دستش می داد. در عرض یک یا حدّ اکثر دو هفته همۀ آزمایشها وعکسبرداریهای بیمار انجام می گرفت، و اگر عمل جرّاحی لازم می بود، آن را هم با موفّقیت می گذراند، و با بقیۀ پولش هم یکی دو تا چمدان لباس و سوغات خوب و ارزان می خرید و با دل خوش بر می گشت به وطن…..”
مجدالدین میر فخرایی مشهور به گلچین گیلانی سال ۱۹۵۱ در شصت و سه سالگی، به سبب ابتلا به سرطان خون در لندن زندگی را بدرود گفت و در همین شهر به خاک سپرده شد.
باز باران با ترانه
باز باران،
با ترانه،
با گوهرهای فراوان
میخورد بر بام خانه.
آب چون آبشار ریزان
میریزد بر سر ایوان
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه افتاده.
***
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
میپرند، این سو و آن سو
***
میخورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.
***
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگلهای گیلان.
***
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
***
از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.
***
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.
***
بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.
***
برکهها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.
***
سنگها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.
***
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.
***
چشمهها چون شیشههای آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.
***
با دو پای کودکانه
میدویدم همچو آهو،
میپریدم از سر جو،
دور میگشتم ز خانه.
***
میکشانیدم به پایین،
شاخههای بید مشکی
دست من میگشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.
***
میشنیدم از پرنده،
از لب باد وزنده،
داستانهای نهانی،
رازهای زندگانی
***
هر چه میدیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
میسرودم:
“روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.
***
این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه میبودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟
***
روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد. ”
***
اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخسارهٔ خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.
***
جنگل از باد گریزان
چرخها میزد چو دریا
دانهها ی گرد باران
پهن میگشتند هر جا.
***
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابرها را.
***
روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بیشماره.
***
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
بادها، با فوت خوانا
می نمودندش پریشان.
***
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.
***
بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.
***
بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
میشنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی.
***
“بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن –
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا. ”
سلام
تبریک می گم
تو این زمینه بهترین هستین
سایتتون هم زیباست
ممنون از شما . واقعا همونی بود که می خواستم،کامل و بدون نقص