مرگ، زادروزی دیگر یا خاموشی ابدی؟
تجربهی نزدیک به مرگ Near death experience))
آفتاب سلامت: ما در کوتاه ترین مسافرت های خود به جاهایی که پیشتر ندیدهایم، در مشاوره با کسانی که با آن جا آشنا هستند، تردید نمیکنیم. به نقشه، قطب نما و بلد راه متوسل میشویم. پس تلاش برای مطالعهی رویدادهای پس از مرگ، سفری که به آن سفر ابدی میگویند کار عاقلانه ای به نظر میرسد.
ما در این مطلب قصد داریم به پدیده ای بپردازیم که آزمودگان آن مدعی اند پس از تجربهی مرگ موقت، این بار نه با مغزکه با ضمیر غیرمادی خود دیده، شنیده و اندیشیده اند.
تعداد گزارش ها و شباهت وقایع توصیفی چنان زیاد است که محققین و سایر افراد علاقه مند را جذب پیگیری خود میکند. این پدیده «تجربه ی نزدیک به مرگ» Near Death Experience یا به طور خلاصه NDE نامیده شده است ولی گاهی به آن تجربهی « مرگ تقریبی» یا « مرگ موقت » یا “تجربه تا مرز مرگ” نیز میگویند.
اینک در پی پرهیزها و روی گردانی های اعصار مختلف از فکر به مرگ، موجی جدید از توجه به عالم پس از مرگ، اذهان انسان ها را درنوردیده است. در این میان تجربهی نزدیک به مرگ، اسم سفری است که برخی آن را روبرو شدن با واقعیت پس از مرگ و عده ای دیگر، رویاها و کابوس های ناشی از فعل و انفعالات شیمیایی مغز میدانند. تجربه کنندگان مرگ موقت در بیان آنچه دیده اند، میگویند:
«احساس خوشحالی و مسرت غیرقابل توصیفی داشتم. عشقی را احساس میکردم که تا کنون تجربه نکرده بودم. با خودم اندیشیدم اگر این مرگ است، هرگز به بدی و ناخوشایندی آنچه همه تصور میکنند نیست. سپس نوری را بالای سر خود دیدم که مرا از اتاق به سمت خود میکشید.»
«دو پزشک و چند پرستار با احساس شکست آخرین تلاش ها را برای نجات من انجام میدادند. آنها نومیدانه به من و زمانی بهی کدیگر نگاه میکردند. دقایقی گذشت تا متوجه شدم از دنیا رفته ام. در آن لحظات، عشق سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود. وجود تازهی من با جسمیکه ترک کرده بودم قابل مقایسه نبود. احساس کردم بازوانی مهربان با هدف تسکین مرا در آغوش خود گرفته است. رنگ هایی که میدیدم متفاوت و متنوع بودند و بوی بسیار خوشی در فضا پیچیده بود.»
امکاناتی را که عصر ارتباطات و فناوری اطلاعات در اختیار دانشمندان گذاشته، شاید بتوان به درهایی تشبیه کرد که موارد مورد نظر و متنوع از یک پدیده تحقیقاتی را از تمام دنیا به اتاق پژوهشگر رهنمون میشود.
بررسی های علمیفراوانی در حال حاضر حول و حوش زمینه ای به نام “تجربهی نزدیک به مرگ” صورت میگیرد. گزارش های افرادی که به علت ایست قلبی و یا سایر حوادث یا بیماری های مرگبار، در زمانی هر چند کوتاه مرگ را در آغوش کشیده ولی اندکی بعد احیاء شده و به زندگی بازگشته اند، دریافت شده و میشود. بسیاری از این افراد از دیدن دنیائی دیگر خبر میدهند. کمتر کسی میتواند تعدادی از این گزارش ها را خوانده و به فکر فرو نرود. پیشرفت علم پزشکی در نجات محتضرین و افرادی که در کما فرو رفته اند، شمار تجربه های تا مرز مرگ افراد را نسبت به گذشته افزایش چشمگیری داده است.
تجربهی نزدیک به مرگ، که در فارسی با عنوان خلسهی عارفانهی پیش از مرگ نیز توصیف شده، یک تجربهی شخصی است که شامل خروج از بدن، احساس شناور بودن، احساس امنیت و گرما، تجربهی از هم پاشیدگی، دیدن تونل، دیدن نور، دیدن بستگان فوت شده و غیره (نه لزوماً همهی اینها) میشود. این پدیده در بسیاری مواقع هنگام فرارسیدن احتمالی یک مرگ قریبالوقوع برای انسان رخ میدهد، اما به علتهای بسیار دیگر نیز میتواند رخ دهد.
یکی از منکرین سرسخت پدیدهی “تجربهی نزدیک به مرگ” دکتر “ایبن الکساندر” جراح مغز و اعصاب از دانشگاه هاروارد بود. او به خاطر مننژیت شدید مغزی خود دچار مرگ موقت شد و یک هفته تمام در کما فرو رفت. تیم پزشکی او انتظار داشتند که او ظرف چند روز اول جان خود را از دست داده یا اگر به زندگی بازگردد، به صورت کامل فلج باشد. ولی او به طور معجزه آسا و بدون هیچ گونه آسیب دائمی بهبود یافته و صحت و درستی آنچه که واقعی بودنش را سال ها انکار میکرد، با شور و حرارت برای سایرین بازگو کرد. تعداد مخاطبین مکاشفهی ناشی از مرگ موقت ایبن به زودی افزایش یافت. “بهشت برین حقیقت دارد“ اسم کتابی است که او برای آگاهی دادن به مردم دربارهی مشاهدات خود به رشتهی تحریر درآورده است.
دکتر «ایبِن الکساندر» که به گفتهی خودش، هفت روز «زندگیای با هوش غیرانسان» را تجربه کرده است، تجربه ای که وی آن را حسی شیرین و «آن جهانی» میداند. وی از دنیایی سخن میگوید که اتحاد، اساس آن است و آن قدر زیباست که «پنج ثانیه اش ارزش عمری انتظار را دارد.» او تجربهی خود از مرگ و نیستی را در مطلب ویژه مجله «نیوزویک» به رشته تحریر در آورده، مینویسد:
به عنوان یک جراح مغز هیچ گاه به پدیدهی تجربههای جهان پس از مرگ و چنین مقولاتی باور نداشتم. پدرم هم مانند خود من جراح مغز و اعصاب بود و من نیز به تبعیت از او راه خود را در دنیای علم پی گرفتم و جراح مغز شدم و در دانشگاه های زیادی از جمله «دانشگاه هاروارد» به تدریس این شاخه از علم پزشکی پرداختم. بنابراین، کاملاً میدانم در مغز آدمهایی که ادعا میکنند آن جهان را تجربه کردهاند چه میگذرد.
مغز آدمی از مکانیسم اعجاب آور و در عین حال فوق العاده ظریفی برخوردار است، کافیست اندکی از اکسیژن دریافتی مغز بکاهید تا واکنش نشان دهد. با چنین اوصافی، برایم جای تعجب چندانی نداشت که آدمهایی را ببینم که بعد از گذران دوره درمانی پس از آسیبهای جدی و بازیابی هوشیاری خود، از تجربههای شگفتشان افسانهسراییها کنند. اما هرچه میگفتند هرگز بدان معنا نبود که چنین بیمارانی در دنیای واقعی به جایی سفر کرده باشند. مورد من نیز از دو جهت با تجربهی همه این بیماران متفاوت بود. اول اینکه بخش کورتکس مغز من به طور کامل از کار افتاده بود و دوم این که در تمام مدت اغما نشانههای حیاتی من تحت نظارت دقیق پزشکان قرار داشت و پیوسته ثبت میشد.
این را هم بگویم که پیش از اینها، تعریفی که از خودم داشتم یک مسیحی معتقد بود که چندان هم عامل به فرائض دینی نیست. با این وجود از کسانی که علاقهمند بودند عیسی مسیح را موجودی فراتر از یک آدم خوب معمولی به حساب آورند هم کینهای به دل نداشتم. حرف آنهایی را میفهمیدم که دوست داشتند باور کنند که بالاخره یک جایی در این دنیا خدایی هم هست و در دلم به آنها غبطه میخوردم که این ایمان بدون شبهه چه آرامشی را برای شان به ارمغان آورده است. با این همه، به عنوان یک دانشمند میدانستم که خودم نباید چنین باورهایی داشته باشم.
اوضاع بدین منوال بود تا این که سال ۲۰۰۸ رسید و در حالی که بخش «نئوکورتکس» مغزم از کار افتاده بود، هفت روزی را در حالت اغما به سر بردم. در غیبت یک نئوکورتکس فعال، چیزی را تجربه کردم که موجب شد باور کنم که برای وجود هوشیاری پس از مرگ هم دلیل علمی وجود دارد. همین جا بگویم چون میدانم شکاکیون چه نظری راجع به چنین حرفهایی دارند، داستانم را با منطق و زبان علمی«یک دانشمند» بازگو خواهم کرد، یعنی همان چیزی که هستم.
اوایل صبح خیلی زود، حدود چهار سال پیش با یک سردرد شدید از خواب بیدار شدم. تنها به فاصله چند ساعت، کورتکس مغزم کاملا از کار افتاد. کورتکس بخشی است که کنترل اندیشه ها و احساسات ما را برعهده دارد و باعث تمایز ما از دیگر جانداران است. پزشکان بیمارستان عمومی«لینچبرگ» در ایالت ویرجینیا، که خودم هم آن جا به عنوان جراح مغز و اعصاب کار میکردم، به این نتیجه رسیدند که دچار نوعی مننژیت نادر شدهام که بیشتر در نوزادان دیده میشود. باکتری «ای کولی» افتاده بود به جان مایع مغزی نخاعم و ذره ذره مغزم را میخورد.
آن روز صبح، وقتی به اتاق اورژانس رفتم، امید چندانی به بهبود و ادامه زندگیم در قالب چیزی فراتر از یک گیاه وجود نداشت. مدت زیادی نگذشت که همان روزنهی امید هم از دست رفت. هفت روز در اغمای کامل بودم، بدنم به هیچ محرکی پاسخ نمیداد و فعالیتهای عالی مغزم کلاً مختل شده بود.
در چنین شرایطی هیچ توجیه علمیای برای این حقیقت وجود ندارد که در حالی که بدنم در اغما کامل به سر میبرد، ذهنم، هوشیاریم، خود خویشتنم، حی و حاضر بود. نورونهای کورتکس مغزم به واسطه حمله باکتریایی فلج شده بودند، اما نوعی هوشیاری و معرفت ورای ظرفیتهای مغزی مرا به بُعد دیگری از این کائنات برد، بُعدی که حتی خوابش را هم هرگز ندیده بودم و هیچ گاه در زمره باورمندانش نیز قرار نداشتم.
ماهها سپری شد تا بتوانم هضم کنم که چه بر من گذشت. سوای غیرممکن بودن وجود هرگونه هوشیاری در شرایطی که داشتم، چیزهایی که آن موقع تجربه کرده بودم برای خودم هم به هیچ وجه توجیه پذیر نبود. اول، یک جایی در میان ابرها بودم. ابرهایی بزرگ و پُف کرده به رنگ صورتی و سفید که در مقابل آسمان «آبی تیره» تضاد مشهودی ساخته بود.
بالاتر از ابرها -بی نهایت بالاتر- دسته دسته موجوداتی شفاف و نورانی در آسمان، این طرف و آن طرف میرفتند و خطوط ممتدی را دنبال خود در فضا بر جا میگذاشتند. پرنده بودند یا فرشته؟ نمیدانم. بعدها که برای توصیف این موجودات دنبال واژه مناسب میگشتم این دو کلمه به ذهنم رسید، اما هیچ یک از این دو حق مطلب را درباره این موجودات اثیری ادا نمیکند که اساساً از هر آنچه در این کره خاکی میشناسم تفاوت داشتند، چیزهایی بودند پیشرفتهتر و متعالیتر.
در دنیایی که بودم، دیدن و شنیدن دو مقوله جدا از هم نبود. انگار که نمیشد چیزی را ببینی یا بشنوی و به بخشی از آن بدل نشوی. هرچه که بود متفاوت بود و در عین حال بخشی از چیزهای دیگر، مثل طرح های درهم تنیده فرش های ایرانی، یا نقوش بال یک پروانه.
اما از این همه شگفتآورتر، وجود «فردی» بود که مرا همراهی میکرد. یک زن.
جوان بود و جزئیات ظاهری او را به طور دقیق به یاد دارم. گونههایی برجسته و چشمانی به رنگ آبی لاجوردی داشت و دو رشته گیسوان طلایی- قهوهایش در دو طرف صورت، چهره زیبایش را قاب گرفته بود. بار اول که او را دیدم روی یک سطح ظریف و نقش دار حرکت میکردیم که بعد از لحظه ای فهمیدم بال یک پروانه بود. میلیونها پروانه دورمان را گرفته بودند و در رقص هماهنگ امواجی که ساخته بودند به جنگل زارهای پایین سرازیر میشدند و مجدد به بالا و دور ما اوج میگرفتند. انگار که رودی از زندگی و رنگ در هوا جریان داشت. لباس زن ساده بود، مثل یک کشاورز٫ اما رنگهایش همان ویژگی درخشان، تأثیرگذار و سرشار از زندگیای را داشت که در دیگر چیزهای حاضر در آن مکان به چشم میخورد.
زن به من نگاهی انداخت، جوری که میگویم تنها پنج ثانیه از آن نگاه ارزش تمام زندگی تا آن لحظه را دارد و هر چه قبل از آن به سرتان آمده باشد، دیگر اهمیتی ندارد. نگاهش عاشقانه نبود. دوستانه هم نبود. نگاهی بود که ورای تمامیاین ها بود و فرای همه مراحل عشقی که این پایین در زمین شناختهایم. چیزی برتر بود که همه انواع دیگر عشق را درونش داشت ولیکن از همه آنها بزرگ تر بود.
زن بدون این که واژهای بر زبان آورد با من حرف زد. پیامش مثل نسیمی به درونم نفوذ کرد و همان جا در دم فهمیدم که همان است. فهمیدم دنیای دور و برمان نه رویا است و نه گذرا و بیاساس است، بلکه حقیقی است.
پیامیکه از زن گرفتم سه بخش داشت، که اگر بنا باشد به زبان زمینی ترجمهاش کنم، چیزی شبیه به این خواهد شد:
«بسیار معشوقی و نازنین، تا همیشه.»
«هیچ ترسی نداری.»
«هیچ اشتباهی مرتکب نخواهی شد.»
فیزیک نوین میگوید که جهان پیرامون ما یکپارچه و غیرمنفک است. اگرچه به ظاهر در دنیایی از تفاوت ها زندگی میکنیم، برپایه قوانین فیزیک، زیر این ظاهر متفاوت هر شیء و هر رویدادی در هستی در پیوند کامل با اشیا و رویدادهای دیگر است و به بیان دیگر «فرق باطن» وجود ندارد.
تا پیش از تجربهام، همه این نظرات برایم جنبه انتزاعی داشتند و درکناپذیر، اما امروز حقیقتهای زندگیم را تشکیل میدهند. به این باور رسیدهام که کائنات بر اساس وحدت ایجاد شده است. اکنون میدانم که عشق را هم باید به این معادله افزود. دنیایی که من در اغمای بدون مغز انسانیم تجربه کردم همانی بود که آلبرت انیشتین و عیسی مسیح، هر دو، از آن سخن گفتهاند و صد البته که هر کدام با روش بسیار متفاوت خودشان.
من سالهای سال به عنوان جراح مغز و اعصاب در معتبرترین مؤسسات جهانی خدمت کردهام. میدانم که بسیاری از همکارانم بر این باور پافشاری میکنند که مغز، و به ویژه کورتکس، این عضو کلیدی، سر منشأ هوشیاری خاص نوع آدمی است. خود من هم همین طور فکر میکردم. اما این باور، این نظریه امروز در برابر من رنگ باخته و آنچه بر من گذشت در پهنه باورهایم جایی برای آن باقی نگذاشت. از همین رو قصد دارم باقیمانده عمرم را به بررسی ذات راستین هوشیاری بپردازم و به همکارانم در عرصه علم و نیز به جهانیان نشان بدهم که ما پدیدههایی بسیار بسیار فراتر از مغزهای فیزیکی خود هستیم.
در دنیای امروز بسیاری بر این عقیدهاند که واقعیت معنوی دین در دنیای مدرن قدرت خود را از دست داده و علم، در برابر ایمان، راه رسیدن بشر به واقعیت وجود است. پیش از این تجربه، من نیز تا حد زیادی در صف طرفداران این مکتب بودم، اما امروز متوجه شدهام که این دیدگاه به شدت سادهانگارانه است. تصویر مادیگرا از کالبد و مغز به عنوان مولدان هوشیاری، و نه ظرف آن، محکوم به شکست است. در مقابل، تلقی نوینی از کالبد و ذهن ظهور خواهد کرد که هم اکنون هم نشانههایش را میتوان مشاهده کرد. این دیدگاه نو به همان میزان مبتنی بر دین است که بر دانش استوار و غایتش را چیزی قرار خواهد داد که بزرگ ترین دانشمندان بیش و پیش از هر چیزی در طول تاریخ بشری همواره در جستجوی آن بوده اند. چیزی به نام حقیقت.