نقد کاربردی

مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان

آفتاب سلامت: رسانه های تحت سیطره ی کاپیتالیسم، این ایام بیشتر از هر زمان ‏دیگر بر روی حق مردن انسان ها تمرکز کرده اند و عنوان می کنند انسانی که برای قدم گذاشتن یا نگذاشتن به دنیا انتخابی ‏نداشته، باید این آزادی را داشته باشد که لااقل زمان مرگ خود ‏را خودش تعیین کند.

بی بی سی به عنوان رسانه ی پیش کسوت کاپیتالیسم، هر ‏مطلبی را در ارتباط با قانونی شدن خودکشی در کشورهای ‏غربی، پوشش داده و اطلاع رسانی می کند.

گویی که انسان ها به ‏تمام حقوق بدیهی خود دست یافته اند و اینک تنها حق مردن ‏است که باید هر چه سریع تر آن را برای کامل کردن اختیارات ‏انسان آزاد، به وی تفویض نمود. ‏

این در حالی است که خبر تکان دهنده ی رسانه های انگلیسی از ‏جمله خود بی بی سی به ارتزاق دانش آموزان بریتانیایی از ‏سطل های زباله اختصاص یافته است.

کمتر از یک درصد ‏جمعیت انگلیس، بیشتر از یک چهارم ثروت کشور را تحت ‏مالکیت خود دارند و روزی نیست که ولخرجی های جنون آمیز ‏آنان تیتر جراید غربی نشود. عاقلان می دانند رد پای فلسفه بافی ‏و تئوریزه کردن خودکشی، به قصرها و برج های افسانه ای ‏ختم می شود.

اخیرا در آمریکا به گروهی افراطی موسوم به ‏جنبش اختیاری انقراض انسان ‏Voluntary Human ‎Extinction Movement‏ امکانات تبلیغاتی و فعالیتی داده اند ‏که در زمینه ی انقراض پرفایده ی گونه ی انسان به تبلیغ مشغول شوند. ‏آن ها می گویند:

«اگر نوع بشر نابود شود، محیط زیست سالم خواهد ‏ماند».

این تبلیغات و تمرکز رسانه ای بر حق مردن انسان، داستان ‏خارکن فقیری را به یادم می اندازد که حکایتش به ضرب المثل ‏تبدیل شده است:‏
مرد خارکنی که از غرولندهای زن و فرزندانش به تنگ آمده ‏بود، در پایان یک روز کاری سخت، بار سنگین بر زمین ‏گذاشت و در دامنه ی کوهی نشست و رو به آسمان کرد و گفت: «ای خدا، ‏می دانم در دل کوه های تو چه طلا و جواهراتی پنهان است. ‏

چه می شد اگر از این همه گنج های نهان، مشتی هم به من بینوا ‏عطا می کردی که با آن، روزگار نامناسبم را نونوار کنم.

چه بسا ‏در همین زمینی که نشسته ام، گنج تاجری ثروتمند نهان شده ‏باشد. تاجری که در قید حیات نیست و بازماندگانش نیز نیازی به ‏این گنج پنهان شده ندارند. اصلا از هر کجا که خودت می‏خواهی و دوست داری، ثروتی به من عطا فرما تا بدون هیچ ‏درنگی نیمی از آن را در میان مستمندانی که می شناسم خیرات ‏کنم آن گاه هم دل آنان و هم دل من و خانواده ام غرق شادمانی و ‏خوشحالی خواهد شد».

مرد خارکن هر چه قول و قرار و دعا به ‏خاطر داشت با خدا در میان گذاشت. آخر کار هم برای دریافت ‏اجابت به التماس افتاد اما حتی دانه ریگی از کوه جابجا نشد. ‏ناگهان خشم و غضب، جایگزین استدعا و عجز و خواهشش شد و ‏لگدی به پشته خارهایش زد و گفت: «بیا نخواستم این روزی بخور ‏و نمیرت را. نخواستم این عمر پرمشقت و سختی ات را. بیا و ‏این زندگی سراسر حسرتی که به من داده ای را پس بگیر». ‏

به محض این که آخرین جمله ی غضب آلود از گلویش خارج شد، ‏ناگهان زمین زیر پایش لرزید و سنگ و صخره از کوه باریدن ‏گرفت. مرد خارکن هم چنان که بالا و پایین می جهید و به این ‏سو و آن سو می دوید تا از اصابت سنگ و صخره در امان ‏بماند، فریاد کشید:‏

گوشت برای شنیدن این همه آرزوهای خیر سنگین بود اما چه ‏گوش شنوایی برای شنیدن آرزوی هلاک من داری.‏

مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان

فریبرز روشن فکر – سردبیر
Fariborzrowshan@yahoo.com

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا