خاطرات داروخانه: عروسکی که جا ماند
خاطرات داروخانه: عروسکی که جا ماند
غرولند یکی از مراجعین داروخانه باعث شد آداب حال و احوالپرسی را نادیده بگیرم و پس از خداحافظی عجولانه با آشنایی که دلم می خواست بیشتر بماند، به این فکر کردم که در کار داروخانه داری امروز، فرصت خبرگیری از حال دوستان و آشنایان چقدر کم شده است!
باید حواسم همیشه جمع باشد.در این شغل هر اشتباهی قدرت تخریب بالقوه آن را دارد که آخرین اشتباه شغلی داروخانه دار باشد.عدم تداخل دارویی، اشتباهاتی که شاید پزشک در تجویز مرتکب شده باشد، دوز دارو، راهنمایی هایی که نباید دریغ کرد، دقت در اینکه آیا مشتری حواس ، گیرایی و و تمرکز لازم را در به خاطر سپردن بایدها و نبایدها دارد یا تو داری با یک ادم مات و مبهوت حرف میزنی.
چندین نفر را راه انداختم و به کسی فکر کردم که با خجالت زدگی، داروخانه را ترک کرد و دلم می خواست جایی غیر از محل کار ملاقاتش می کردم و از سالهایی که مانند برق و باد از عمرمان عبور کردند ، گفتگو می کردیم و کمی در خاطرات روزهای گذشته پرسه می زدیم.
ناگهان بوی تند عرق بدن و آدامس نعنایی در فضا پیچید و همکار نسخه خوان داروخانه، من را به زن جوان آفتاب سوخته نشان داد و گفت با آقای دکتر مطرح کنید.
پرسشگرانه به او نگاه کردم و گفت پماد سوختگی که قابل وقت آقای دکتر رو نداره.پرسیدم برای چه نوع سوختگی و برای چه کسی می خواهید؟
دخترکی ۵ ساله و “کثیف جامه” را به من نشان داد که بیحال روی نیمکت داروخانه نشسته بود .افرادی که پیش از دخترک روی نیمکت نشسته بودند، با نفرت بلند شده و بعضی دستمالی جلوی بینی شان داشتند.
چشمهای درشت و سیاه کودک آنچنان غم آلود و دردمند بود که دلم فشرده شد.از جای فروش دارو ، به کنار دخترک رفتم.زن جوان که به متکدیان حرفه ای شباهت داشت، پای سوخته و عفونی شده کودک را نشانم داد. از تعجب چشمهایم گرد شد.از کودک پرسیدم درد داری؟ زن جواب داد این بچه رو لوس نکنین اقای دکتر.پاش رو که دیدید . یه پماد بدین ما بریم.
با عصبانیت گفتم خانم مثل اینکه متوجه نیستید این سوختگی شدید عفونی شده است.احتیاج به رسیدگی پزشک متخصص دارد.باید زخم را لایه برداری کنند.بانداژ کنند.عفونت این زخم با پماد برطرف نمی شود.کارتی به طرفش دراز کردم و گفتم طفل را به این درمانگاه ببرید.همین نزدیکی است.
خندید و دست کودک را گرفت و گفت من که می دانم تو پورسانت می گیری.پماد سوختگی که این همه قصه سر هم کردن نداره.تو که خودت کاسبی چرا وقت کاسبی دیگران رو ضایع می کنی؟
کودک لنگان و با درد و ترس به دنبالش راه افتاد و همچنان به من خیره بود.در چشمهایش التماسی وجود داشت.از من انتظار داشت کاری انجام دهم.دست به اقدامی بزنم.همکارم اسپری خوشبو کننده در فضا پاشید.مشتریها خدا را شکر کردند که عامل بوی تعفن از فضای داروخانه خارج شده است.
مشتریها روی نیمکت نشستند.یکی با اکراه عروسکی کوچک و پارچه ای را با دستمال کاغذی از روی نیمکت برداشت و بلاتکلیف به من نگاه کرد.عروسک را از او گرفتم و با عجله از داروخانه بیرون رفتم.مردی با ظاهر خلافکارها سوار بر موتوری زوار در رفته زن و کودک را با خود میبرد. هر سه نگاهی به من انداختند.عروسک را نشانشان دادم کودک با دلتنگی دستش را بسوی عروسکش دراز کرده بود اما مرد موتور سوار پوزخند زنان دسته گاز را پیچاند و با مسافر کوچک و مصدومش از داروخانه دور شد تا شاید در گذری پر رفت و امد در این شهر ازدحام آدم، بساط گدایی پر رونفشان را پهن کنند و پولهایی که کودک بخت برگشته نصیبی از ان نخواهد برد را به کیسه آز و طمع خود بریزند.عروسک کثیف دخترک پیش من جا مانده بود و من بر خلاف انتظار دخترک ، دست به هیچ کار قهرمانانه ای نزده بودم. چشمهایم اشک آلود بود و از خودم خوشم نمی آمد.