تفسیر سلامت

آنتوان چخوف، پزشکی که داستان سرا به دنیا آمد

به گزارش آفتاب سلامت چخوف نویسندگی را در سال ۱۸۸۰ هم زمان با تحصیل پزشکی در دانشگاه مسکو به شکلی حرفه ای آغاز کرد. آنتوان توانایی ذاتی فوق العاده ای را در خود برای خلق داستان کشف کرده بود پس برای تامین مخارج خود و خانواده به نوشتن روی آورد.

آنتوان چخوف سال ۱۸۶۰ در شهر بندری تاگانروگ در استان روستوف روسیه به دنیا آمد. وی در طول سال های ۱۸۸۰ تا ۱۹۰۴  بیش از ۷۰۰ اثر ادبی به جهان ادب و هنر عرضه کرد. بسیاری از آثار او به عنوان الگوهایی ارزنده در قالب داستان کوتاه برای رشد و شکوفایی این ژانر مدرن تعیین‌کننده بود.

پدر آنتوان کاسبی ورشکسته و تندخو بود، که در رسیدگی به زندگی فرزندان خود درمانده بود، و چخوف در ۱۷ سالگی وظیفه تامین معاش خانواده را به دوش گرفت.

چخوف نویسندگی را در سال ۱۸۸۰ هم زمان با تحصیل پزشکی در دانشگاه مسکو به شکلی حرفه ای آغاز کرد.

آنتوان توانایی ذاتی فوق العاده ای را در خود برای خلق داستان کشف کرده بود پس برای تامین مخارج خود و خانواده به نوشتن روی آورد. او نام و آوازه و پشتیبانی نداشت، پس باید جوری می‌نوشت که مخاطب پسند باشد. به زودی دریافت که با هیچ چیز مثل شوخی و طنز نمی‌توان به دل خوانندگان راه یافت.

چخوف در اوقات فراغت، در راه دانشکده، میان کلاس درس و سالن تشریح، یا شب‌ها در خانه قلم می‌زد. خمیرمایه‌ کار را همیشه از مشاهدات روزمره می‌گرفت. صحنه‌های زندگی را با امانت بازگو می‌کرد. ناپاکی‌‌ها و پلشتی‌ها، حماقت‌ها و کوته‌فکری‌ها را به ریشخند می‌گرفت.

چخوف جوان برای ویرایش و آرایش نوشته‌های خود وقت زیادی نداشت. آن چه از زیر دست او بیرون می‌آمد، باید یک راست به چاپخانه می‌رفت، در مجلات مسکو و سن‌پترزبورگ چاپ می‌شد و دستمزدی به او می‌رساند.

تمام سبک بدیع و اسلوب تروتازه‌ی چخوف، که از آن به عنوان «دید امپرسیونیستی» یاد کرده‌اند، از همین «عکس‌برداری فوری و رتوش‌نشده» بیرون آمده است. او خود تمام فوت و فن نویسندگی را در دوکلمه خلاصه کرده است: «دقیق نگاه کن و درست بنویس!»

از بن‌بست زندگی تا پهنه تاریخ

چخوف، به قول قدما، با «طبع روان» قلم می‌زند، و زیاد در بند «معانی و بیان» نیست. او با نظاره و تامل در زندگی واقعی، رشته‌ی «نوول‌نویسی» را بر شالوده‌ای تازه بنیاد نهاد، که در آن اصل بر «مشاهده دقیق جزئیات زندگی» است.

چخوف داستان‌نویسی را کمابیش قریحه یا استعدادی مادرزادی می‌دانست و خود از این استعداد به کمال برخوردار بود

توماس مان، نویسنده بزرگ آلمانی، چخوف را «تماشاگر بزرگ زندگی‌های کوچک» دانسته است. چخوف امور ساده و پیش پا‌افتاده‌ی زندگی را توصیف می‌کرد، و قهرمانانش همان مردم عادی روزگار بودند: کارمندان و مأموران دولت، زنان خانه‌دار، دانشجویان، تاجران و کاسبکاران و…

هنر چخوف، که آثار او را تا زمان ما ماندگار کرده در آن بود که توانست ماجراهای کوچک و «مبتذل» را به صحنه‌های بزرگی پیوند بزند، که در آنها روح و معنای یک دوران به چشم می‌خورد.

چخوف «دید حماسی» نداشت، و هرگز درباره‌ی مسائل مهم فلسفی و تاریخی چیزی ننوشت. او به لئو تولستوی ارادت می‌ورزید، اما هرگز به سبک او نزدیک نشد. ماکسیم گورکی را دوست داشت، اما از مضامین سیاسی دوری می‌کرد، زیرا به روشنفکران و رسالت آنها باور نداشت.

در کار چخوف «توفان‌های عظیم» وجود ندارد. از «خشم و هیاهو» اثری نیست، همه چیز ساده و معمولی، همین پایین روی می‌دهد. گفته است: «مردم هیچ وقت به قطب شمال نمی‌روند، به اداره می‌روند، با زن شان دعوا می‌کنند و سوپ می‌خورند.»

هنر دشوار، کمیاب و دست ‌نیافتنی چخوف در آن است که آدم‌های آشنای او همه جا و در تمام اعصار حی و حاضر هستند.

شگردهای نویسندگی

چخوف استاد نمایش زندگی واقعی است، و جلوه‌های رنگین واقعیت را زنده و شاداب به روی کاغذ می‌آورد.

او در تجربه روزنامه‌نگاری با لایه‌های گوناگون اجتماعی آشنا شد، و به ویژه شیوه‌ی گفتار آنها را آموخت.

چخوف استاد ایجاز و گزیده‌گویی است. در کارهای او یک کلمه گفتار یا توصیف اضافی وجود ندارد.

چخوف در بیان صحنه‌ها و گفتارها صادق است، هرگز نظر و ارادۀ خود را در سیر وقایع داستان دخالت نمی‌دهد. شخصیت‌های داستان را آزاد می‌گذارد تا خود پیش بروند و حرف بزنند.

در نامه‌ای می‌گوید: «کار نویسنده این نیست که درباره مسائل بشری، دین و خدا و خوش‌بینی یا بدبینی اظهار نظر کند. وظیفه واقعی او این است که با دقت و صداقت نشان بدهد که آدم‌های واقعی درباره این مسائل چگونه فکر می‌کنند و چه می‌گویند.»

چخوف در نقل داستان، ناظری خونسرد و بی‌طرف است. کار خود را نشان دادن یک موقعیت می‌داند، نه ارشاد و راهنمایی. از نظر او داوری نهایی با «هیئت منصفه»است، یعنی خوانندگان.

چخوف، انسانی یگانه

چخوف انسانی بسیار مهربان و بی‌نهایت فروتن بود. شخصیت و استعداد بی‌مانند خود را هرگز جدی نگرفت. درباره‌ ذوق و استعداد ادبی خود اغلب با شوخی و تمسخر سخن می‌گفت.

چخوف پزشکی را حرفه اصلی خود می‌دانست. در این باره سخنی مشهور دارد: «نویسندگی معشوقۀ من است، و طبابت همسر واقعی‌ام!»

او بیشتر داستان‌های خود را زمانی نوشت که دانشجوی پزشکی بود یا کار پزشکی می‌کرد.

دکتر آنتوان چخوف از ۲۴ سالگی می‌دانست که بیماری سل در بدن او لانه کرده و ذره ذره او را به سوی مرگ می‌راند. در ۳۰ سالگی به رغم توصیه پزشکان و دوستان، به جزیره ساخالین رفت، تبعیدگاه زندانیان و محکومان که در شرایطی وحشتناک زندگی می‌کردند.

پس از بازگشت از جزیره‌ نفرین‌شده، در مسکو به کار طبابت ادامه داد. مطب او به روی مردم فقیر و تهی‌دست باز بود، که برای دوا و درمان پولی نداشتند.

انسان‌دوستی چخوف، ساده و صمیمانه بود و پایگاهی صرفا اخلاقی داشت. او برای نیکوکاری و خدمت به هم نوعان به مکتب و دکترین نیاز نداشت: در دفترچه یادداشت‌هایش نوشته است: «چه خوب بود اگر هر نفر از ما مدرسه‌ای، چاه آبی یا یک چیز سودمندی از خود باقی می‌گذاشت، تا زندگی او بی نام و نشان در ابدیت گم نشود.»

هنر چخوف و آن چه این نویسنده را برای دوران ما ارزنده می‌سازد، دید پاک و اصیل و شفاف اوست. داستان‌های او به ویژه از «بازنمایی ایدئولوژیک» فاصله می‌گیرند. آفتی که بسیاری از آثار ادبی قرن بیستم به آن آلوده شدند.

و آن چه نقل شد همه تنها در عالم ادبیات بود. درحالی که چخوف، در تئاتر نیز بر بالاترین مقام نشسته است. او با چهار نمایشنامه‌ بزرگ (مرغ دریایی، باغ آلبالو، دایی وانیا و سه خواهر) در کنار سوفوکل، شکسپیر، مولیر، ایبسن و چند نام بزرگ دیگر قرار می‌گیرد.

این چهار نمایشنامه چخوف در میان اهالی تئاتر ایران بسیار محبوب است و بارها در ایران بر روی صحنه رفته است.

از مترجمانی که آثار چخوف را به فارسی برگردانده اند می توان از بزرگ علوی، عبدالحسین نوشین، سیمین دانشور، مهین اسکویی، هوشنگ پیرنظر، بهروز تورانی، کامران فانی و سروژ استپانیان نام برد.

زندگی چخوف از نگاه خودش

من آنتوان چخوف در هفدهم ژانویه سال ۱۸۶۰ در «تاگانرک» به دنیا آمده ام. ابتدا در مدرسه یونانی «کلیسای امپراطور قسطنطنین» به تحصیل می پرداختم بعد در مدرسه «گرامر» تاگانرک به تحصیل خود ادامه دادم. در سال ۱۸۷۹ به دانشگاه مسکو رفتم و در دانشکده پزشکی نام نویسی کردم. در آن موقع عقیده مبهم و اطلاع گنگی از دانشکده ها داشتم و یادم نیست که چرا دانشکده پزشکی را انتخاب کردم. اما بعدها هم از این انتخاب خود پشیمان نشدم. در همان سال اول دانشکده به نویسندگی در مجلات هفتگی و روزنامه ها پرداختم و وقتی دانشکده را تمام کردم نویسندگی حرفه ام شده بود. در سال ۱۸۸۸ جایزه پوشکین به من عطا شد در سال ۱۸۹۰ به جزیره ساخالین رفتم که کتابی درباره تبعیدی ها بنویسم.

در زندگی ادبی بیست ساله ام صرف نظر از گزارش های حقوقی، یادداشت ها مقالاتی که روز به روز در روزنامه انتشار دادم ام که پیدا کردن و جمع آوری آنها مشکل است بیش از سیصد داستان و افسانه نوشته و به چاپ رسانده ام. نمایشنامه هم برای تئاتر تنظیم کرده ام.

بی شک تحصیلات من در دانشکده پزشکی تأثیر مهمی بر آثار ادبیم داشته است. اطلاعات پزشکی نیروی مشاهده مرا تقویت کرده است و دانش مرا نسبت به جهان و مردم غنی و سرشار کرده است. ارزش حقیقی این علم و تأثیر آن را در آثار ادبی من فقط یک دکتر می تواند درک بکند و به علاوه تأثیر مستقیم علم پزشکی در آثار من چنان بوده که از خیلی اشتباهات بر کنار مانده ام. آشنایی من با علوم طبیعی و با متد و روش علمی همیشه مرا در راه منطقی نگاه داشته است و من تا آن جا که ممکن بوده است کوشیده ام که اصول علمی را مورد ملاحظه قرار بدهم و آن جا که رعایت و پیروی از اصول علمی امکان نداشته است اصلاً از نوشتن چنان مطلبی صرف نظر کرده ام.

این را باید اضافه کنم که ابداع هنری همیشه با اصول علمی وفق نمی دهد. مثلاً محال است که روی صحنه، مرگ یک نفر سم خورده را، آن گونه که در عالم واقع اتفاق می افتد نشان داد. اما می توان با رعایت اصول علمی آن صحنه را به طبیعت نزدیک کرد. چنان که خواننده یا تماشاچی در عین حالی که کاملاً به ساختگی بودن و عدم واقعیت آن صحنه واقف است، دریابد که با نویسنده مطلعی سرو کار دارد.

چخوف از نگاه ماکسیم گورکی

«انسان وقتی داستان های چخوف را می خواند خود را در یک روز غمناک اواخر پائیز احساس می کند. هوا صاف و شفاف است، طرح درخت ها و خانه های تنگ و مردمان تیره و اندوهگین کاملاً آشکار است. همه چیز غریب، بی حرکت، بی امید و تنهاست. افق آبی رنگ و خالی، و به آسمان رنگ پریده ای منتهی می گردد. و نفس آن بر روی زمین به طور وحشتناکی یخ کرده است. زمین هم از گل و لای یخ بسته ای پوشیده شده است. فکر نویسنده بسان خورشید پائیزی با طرح خاصی جاده های یکنواخت، کوچه های کج و معوج، خانه های کثیفی که مردمان بیچاره و درمانده و ناچیز در آنها زندگی می کنند، مردمانی که از ناراحتی و تنبلی نزدیک است خفه بشوند و خانه ها را با جنجال و غو غای خواب آلوده و نامعقولی انباشته اند.

در آثار چخوف صفی از مردان و زنان از برابر ما می گذرند. آنها بنده عشق شان، بنده حماقتشان و بنده بیکارگی و غلام طمع خودشان هستند. و همه چیز خوب زندگی را برای خود می خواهند. بردگان ترسویی که به زندگی سیاه شان چسبیده اند. با انحراف، کج و کوله و بی هدف رد می شوند. زندگی را از حرف های مفت و بی ربط خود راجع به آینده پر می کنند. و حس می کنند که در حال حاضر در جهان جایی برای آنها نیست.

غالب این مردمان خواب های خوشی راجع به زندگی آینده بعد از دویست سال دیگر می بینند. اما خودشان به این فکر نمی افتند که از خود بپرسند اگر آنها بنشینند و به خواب و خیال بپردازند کی زندگی بشر را سر و سامان خواهد داد و او را سعادتمند خواهد کرد؟

پیشاپیش این مردم محزون و تیره دل و نومید انسان تیزبین بزرگ و دانشمندی قرار گرفته است. او به تمام ساکنین درمانده و افسرده کشورش نظر می اندازد با تبسمی محزون، با آهنگی ملایم و سرزنشی عمیق، با دردی در دل و انعکاسی از آن درد بر چهره، با صدایی صمیمی و زیبا به آنها می گوید:

دوستان من بد زندگی می کنید، این گونه زیستن شرم آور است!

 

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا